سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سورنا سردار دلیر مامان و بابا

مامان گریه نکن......

کلی کار دارم برای انجام دادم.تنها چند ساعت دیگه باید بریم مهمونی عقد کنان پسرخاله بابایی اما دلم نمیاد این مطلب رو اینجا ننویسم...می ترسم عقب بیفته و یادم بره..... از مهمونی دوره که برگشتیم با وچود اینکه خیلی به تو و من خوش گذشته مثل همیشه اما انگار خسته ای هنوز و خیلی بهانه گیری می کنی.یعنی لجبازیهات بیشتر شده مخصوصا با اسباب بازیهات و دعواشون می کتی و سرشون داد می زنی و می کوبیشون زمین.....نمیدونم شاید به اون هم ربطی نداشته باشه و کلا این طوری شده باشی..... دیشب با اینکه ظهر زودتر از همیشه هم خوابیدی و دو ساعت و نیم خوابیدی ساعت 9 در حالی که از کار روزانه و امورات تو حسابی خسته بودم و تازه داشتیم شام می خوردیم...شام نخورده گیر دادی می ...
26 مهر 1391

نمایشگاه غنچه های شهر با 5 غنچه وروجک ما بدون شرح......

سورنا قبل از نمایشگاه در انتظار خاله مریم..... باران وروجک و عکسی که خیلی دوستش دارم ..... باران و سورنا و عکسی بی نظیر و تکرار نشدنی...... کیمیا که حسابی بازی فکری خرید کرده و داره میره.....   سورنا کارشناس ماشین آلات سنگین......   باران....................سورنا.............................کیمیا.................... کیمیای آروم........................ سورنای شیطون....................................   باران.......................الین.......................... سورنا و هیجان دیدن چسب و یاداوری کارگاه مادر و کودک خاله مریم.......... الین مهربون....................
22 مهر 1391

روز کودک و 28 ماهگی و سورنای من در این روزها........

داشتم پست وبلاگ رو برای 28 ماهگیت اماده می کردم که یهو فهمیدم امروز روز کودکه.دلم خواست پست جدید بذارم و روز کودک رو به تو همه دوستات و همه کودکان سرزمینم تبریک بگم. و حالا دو روز مونده به 28 ماهگیت......2 سال و چهار ماهه شدنت مبارک باشه. کادوی روز کودکت هم شد دیدار از نمایشگاه غنچه های شهر و دیدن دوستای همیشگی تو و مامان.کلی به همه خوش گذشت و بازی کردید تو غرفه ها.....یه کادوی بهتر هم گرفتی و اونم عکسی یادگاری بود که گرفته شد تو یکی از غرفه ها و بهمون چاپ کردند و دادند اونم وقتی داشتیم برمی گشتیم خونه و خیلی خوشحالم کرد. 28 ماهگیت تموم شد پسرکم در حالی که تو همه چیزهایی که دوست داشتیم انجام بدیم به همراه تو موفق بودیم.فکر که می کنم می...
17 مهر 1391

دلتنگی های مادرانه.....دخترانه.......

داری به پابان 28 ماهگی نزدیک می شی و این روزها من حال و هوای خوبی نداشتم برای نوشتن.... باید مادر باشی تا بفهمی چی میگم یا حتی پدر..... مادر که میشی احساساتی تر میشی.هر چیز کوچیکی کافیه تا چشمات رو بهاری کنه.....بیشتر مادرت رو درک می کتی.غصه هایی که برات داشته و دل نگرانی هایی که متوجهشون نبودی یا برات مسخره بوده. تو روزهایی که گذشت یهو فهمیدم مامان جونی و باباجونی دیگه تاریخ رفتنشون به حج خیلی خیلی نزدیک شده و دیگه فرصت زیادی نداریم.خیلی دلم گرفت.....خیلی.....هم برای خودم که دیگه نمی تونستم دوشنبه ها به امید اونجا رفتن مثل کسی که می خواد بره مسارفت بار و بندیل رو جمع کنم و برم پیششون.هم برای تو که دیدنشون تو هفته برات لازم و همیشگی بود ...
15 مهر 1391

داماد کوچولو

خوب بالاخره عروسی خاله شهره تموم شد.....و ما اومدیم اینجا..... خیلی عروسی خوبی بود و خوبتر از اون تو بودی که خیلی آقا بودی و تو عروسی همش تو قسمت مردونه بودی و مامان تونست یه دلی از عزا دربیاره و اصلا با وجود خستگی و بی خوابی مامان رو اذیت نکردی.... روز عروسی جبیب پسردایی مامان حاضرت کرد و اونم به خاطر لباست خیلی ذوق کرده بود.تیپت  مثل یه آقا کوچولوی با شخصیت شده بود و واقعا دوست داشتنی شده بودی توی این لباسها.هرچند نذاشتی یه عکس خوب و درست و حسابی و با کیفیت ازت بگیرم چون همش در حال فرار و شیطنت بودی.ولی خوب دیگه عجله داشتیم و کاریش نمی شد  کرد و نمی تونستم برای عکس گرفتن زورت کنم.اما خوب همین ها هم که اینجا میذارم غ...
7 مهر 1391
1